گنجینه اشعار نوحه,مرثیه ترکی و فارسی



مشخصات بلاگ
گنجینه اشعار نوحه,مرثیه ترکی و فارسی

نوحه و مرثیه های شاعران سلف ترک زبان و فارسی زبان همواره در ذهن عاشــــقان دربـــار ملک پاســبان مولا آقا اباعبدالله الحسین (ع) ، همواره از جایگاه ویژه ای برخوردار بوده و هست و صد البته در کنار آن مرثیه سرائی ها ، اشعار شیرین سخنان معاصر نیز حلاوت خاصی را تداعی می کند. حقیر سعی دارد با جمع آوری و انتشار این اشعار بتواند خدمت هر چند ناچیزی را ارائه دهد وضمن تقدیر و تشکر از تمامی کسانی که ما را در این وادی یاری می رسانند و مشوق این امرهستند ، انتظار دارد با ارسال متن اشعار دست نویس یا اشعاری که دسترسی به آنان کمک شما را می طلبد این حقیر را یاری فرمائید. در ذکر منابع (به علت اینکه در فواصل متفاوت گردآوری گردیده و همچنین قرار بر انتشار آنها از طریق اینترنت نبوده) ، اگر قصوری بود به بزرگواری خودتان مورد عفو و اغماض قرار داده و بنده را مطلع گردانید. شاهین نجفی

۳۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

مستی شب رفت و روز آمد پدید

خود از آن مستی به هوش آمد یزید

دید بگذشته است کار از کار او

خفته دیگر اختر بیدار او

می طپید بر خویش جانِ تیره اش

ننگ بر پا کرده نفس خیره اش

خواست تا درمان کند دردِ درون

تا شود راحت از آن رنجِ فزون

روی خود را جانب بیمار کرد

بر خطای خویشتن اقرار کرد

پیش آن شاهنشه مُلک وجود

پس زبان معذرت خواهی گشود

لعنت حق گفت بِن مرجانه را

وان ز رسم راه حق بیگانه را

وان دگر بِن سعد مِیشوم دَغل

که هم از بیداد او شد این عمل

ریخت از کین خون پاک شاه را

منخسف از خون نمود آن ماه را

من نبودم راضی ای شه اینچنین

تا که خون پاک او ریزد زمین

هر چه امر توست اینک آن کنم

گر قصوری رفته من جبران کنم

هر چه فرمایی به جان دارم قبول

تا نباشد خاطرت از من ملول

گفت شه کای جمله گفتارت دروغ

وی ز ایمان نَبُودَت دل فروغ

تا به چند و کی کنی تلبیس و کِید؟

هان بنه این دام را بر عمرو و زید

راستی کن تا که گردی رستگار

راستی از تو ظفر از کردگار

راستی کن پیشۀ خود در حیات

تا که از هر درد یابی نجات

از بیان آتشین شه یزید

از ندامت دست بر دندان گزید

گفت با ما هر چه کردی ظلم و کین

از ازل بوده است تقدیر این چنین

دِه اجازه تا که اکنون این سپاه

باز گرداند برِ ما رأس شاه

وان زر و زیور که یغما برده اند

باز گردانند کز ما برده اند

مطلب دیگر اجازت دِه به ما

بهر شه سازیم آهنگ عزا

عندلیبان گلستان بتول

جملگی باشند پژمان و ملول

دور زینب حلقۀ ماتم زنند

ز اشک خونین بر جگر مرهم زنند

کاین یتیمان جملگی فرسوده اند

پا برهنه بسکه ره پیموده اند

جملگی داغ برادر دیده اند

بس شماتت از خسان بشنیده اند

تا نماید جامۀ نیلی به بر

مادر دلخسته از داغ پسر

زخم دلها چون پذیرد التیام

بازگردانیدمان از شهر شام

از طریق کربلا گردند باز

پرده پوشان حریم عزّ و ناز

تا از آنجا رو سوی یثرب کنیم

سیر مشرق را به آن مغرب کنیم

یثرب آمد مشرق امّید ما

کربلا شد مغرب خورشید ما

اندر آنجا از جفای کوفیان

پیش شه سازیم یک یک را بیان

دید جز این چون ندارد هیچ راه

کرد اجابت آنچه را فرمود شاه

سنگدل «منصوریا» بیدار شو

مستی از سر کن بدَر هوشیار شو

عمر تو طی گشت در جرم و گناه

روسیاهی روسیاهی روسیاه

منصورتهرانی(ره)

  • شاهین نجفی


در کوفه از وفا و محبّت نشانه نیست

وز مهر و آشتی سخنی در میانه نیست

 

کردار جز خلاف و عمل جز نفاق ، نی

گفتار جز دروغ و سخن جز فسانه نیست

 

یا کوفیان نیافته اند از وفا ، نشان

یا آنکه از وفا اثری در زمانه نیست

 

ای شه میا به کوفه که این ورطه هلاک

گرداب حایلی است که هیچش کرانه نیست

 

این مردم منافقِ ، زشت دو رویه را

خوف از خدای واحدِ فردِ یگانه نیست

 

دارند تیرها ، به کمان برنهاده لیک

جز پیکر تو ناوکشان را نشانه نیست

 

بهر گلوی اصغر تو تیر کینه هست

وز بهر کودکان تو جز تازیانه نیست

 

پس عُذرها به کشتنت آراستند ، لیک

جز کینۀ تو در دل ایشان بهانه نیست

 

جانم فدای خاک قدوم تو شد ولی

مسکین ، سَرم که در آن آستانه نیست

«ادیب الممالک فراهانی»

 

 

  • شاهین نجفی

همه از اوست!

ساکنم بر در میخانه که میخانه از اوست

می خورم باده که این باده و پیمانه از اوست

گَر به مسجد کشدم زاهد و در دَیر کشیش

چه تفاوت کند این خانه و آن خانه از اوست

خویش و بیگانه اگر زحمت و رحمت دهدم

رحمت خویش از او ، زحمت بیگانه از اوست

روزگاریست که در گوشۀ ویرانۀ دل

کرده ام جای که این گوشۀ ویرانه از اوست

گر چه پروانه دلی سوخت ز شمعی چه عجب

شمع از او ، محفل از او ، هستی پروانه از اوست

نیَم آدم گر از آن دانۀ گندم نخورم

من از او ، جنّت از او ، خوردن از او ، دانه از اوست

سنگ زد عاقل اگر بر دل دیوانۀ ما

سنگ از او ، عاقل از او ، این دل دیوانه از اوست

گر چه جانانه در این شهر بسی هست ولی

اوست جانانۀ من ، کین همه جانانه از اوست

کشتن نفس نه از همّت مردانۀ توست

بس کن عقل که این همّت مردانه از اوست

گرچه دانم همه افسانه بود قصّۀ عشق

شرح افسانه کنم کاین همه افسانه از اوست

کی شود ذاتعدم لایق گفتار «فؤاد»

ما از اوییم و خود این دفترِ فرزانه ز اوست

«فؤاد کرمانی(ره)»

  • شاهین نجفی


ای که به عشقت اسیر خیل بنی آدمند

سوختگان غمت ، با غم دل خرّمند

هر که غمت را خرید ، عِشرت عالم فروخت

با خبران غمت بی خبر از عالمند

در شکن طرّهات بسته دل عالمی است

و آن همه دلبستگان ، عقده گشای همند

یوسف مصر بقا ، در همه عالم تویی

در طلبت مرد و زن ، آمده با درهمند

تاج سر بوالبشر ، خاک شهیدان توست

کاین شهدا تا ابد ، فخر بنی آدمند

در طلب اشک ماست ، رونق مرآت  دل 

کاین دُرَر با فروغ ، پرتو جام جمند

چون به جهان خرّمی ، جز غم روی تو نیست

باده کشان غمت ، مست شراب غمند

عقد عزای تو بست ، سنت اسلام و بس 

سلسله ی کائنات ، حلقه ی این ماتمند

گشت چو در کربلا رایت عشقت بلند

خیل ملک در رکوع ، پیش لوایت خمند

خاک سر کوی تو زنده کند مرده را

زان که شهیدان او ، جمله مسیحا دمند

هردم از این کشتگان ، گر طلبی بذل جان

در قدمت جان فشان ، با قدمی محکمند

سرّ خدای ازل  ، غیب در اسرار توست 

سرّ تو با سرّ حق ، خود ز ازل توأَمند

محرم سرّ حبیب ، نیست به غیر از حبیب 

پیک و رُسل در میان ، محرم و نامحرمند 

در غم جسمت «فؤاد» ، اشک نبارد چرا ؟ 

کاین قطرات عیون ، زخم تو را مرهمند


  • شاهین نجفی


ای شهریار طوس خدا را عنایتی

بر عاکفان کعبۀ کویت عطوفتی

ما عاشقان آل رسولیم و داده ایم

تا پای جان به خدمتشان دست بیعتی

تو حجّت خدایی و فرزند فاطمه

مَسند  نشین قدس سریر  ولایتی

لطف تو بیکران و عطای تو بیشمار

احسان سفرۀ تو ندارد نهایتی

طاق و رواق و صحن وضریح حریم تو

ما را بود ز گلشن فردوس آیتی

نازم به عزّت تو که قدّوسیان کنند

از درگه شریف تو کسب شرافتی

ای مهربان طبیب ز دارالشفای تو

بیمار عشق راست تمنّای صحّتی

افتادگان درگه خود را ز در مران

مائیم مستمند تو دریای رحمتی

زین راه های دور و دراز و غم سفر

باشد غرض ز قبر تو فیض زیارتی

آقایی و کرامت و لطف و سخا و جود

زیبنده از شما بود از ما ارادتی

بنهاده ایم بر در تو یا اباالحسن

روی نیاز خود به امید شفاعتی

نبود به جز جلال خداوند ذوالجلال

بر پایۀ جلال تو هرگز جلالتی

قربان لطف و فضل تو یا ثامن الحجج

باشد کریم را به فقیران کرامتی

«خوندل» نهاده بر در تو روی احتیاج

خود حاجتش روا کن وبگذار منّتی

خوندل(ره)

  • شاهین نجفی


تا نقاب از رخ زیبای تو باز است هنوز

با تو ای یار مرا ، روی نیاز است هنوز

بهر عشاق جگر سوخته در مذهب عشق

غنچۀ  لعل لبت ، منبع راز است هنوز

طرّۀ صف شکنت ، از پی دل بردن ما

با دو صد ناز و ادا ، بنده نواز است هنوز

چه نیازی بود از رفتن مسجد به نماز

تا که ابروی تو ، محراب نماز است هنوز

خیل مژگان تو نازم ، که پی کشتن ما

در پی قمری پر بسته چو باز است هنوز

این چه سری است ندانم که سر کوی تو یار

آتش افروز تر از خاک حجاز است هنوز

هست پیدا ز نگاه تو ، در عالم عشق

سر و پای تو همه ، غمزه و ناز است هنوز

من «ژولیده» چه سان ، وصف تو گویم به جهان

که به توصیف تو ، این قصه دراز است هنوز

ژولیده نیشابوری(ره)


  • شاهین نجفی


هر طور بود آمدم اینجا گمان نبود

اصلاً اُمیدِ آمدنِ کاروان نبود

من زینبم نه زینب وقت وِداعمان

موی سپید و این همه قَدِ کمان نبود

آسان نبود رفتن ما تا به کوفه، شام

گاهی میان قافله یک لقمه نان نبود

آسان نبود رفتن ما با حرامیان

پرده نداشت محمل ما، شأنمان نبود

آسان نبود آمدن ما از این مسیر

غیر سرت به رویِ سرم سایبان نبود

تعداد ما کم است نپرس از دلیل آن

با نازدانه ات احدی مهربان نبود


  • شاهین نجفی


ای مرا عشقت امید و آرزو

جان من، بی زینبت چونی بگو؟

بی تو من هر لحظه صد جان داده ام

چون غباری در پِیَت افتاده ام

دانۀ اُلفت به جانم کاشتی

تو بگو بی من چه حالی داشتی؟

بی تو من بردم به سر یک اربعین

هر دَمَش صد شور روز واپسین

گوئیا پای زمان وامانده بود

هر دمی در دیده ، عمری می نمود

بود از تاثیر اندوه و کَدَر

روزها بی شام و شب ها بی سَحَر

می شکافد سینه از بحران در

اشک سرخ از آن چکد بر روی زرد

خواهم اینک عقده از دل واکنم

با تو اسرار درون اِفشا کنم

ای شکوه و مجد و عزّت را ثُبوت

کرده ام از شرح غم هرجا سکوت

بسته ام از شِکوه لبِ خونین جگر

تا نپندارند قوم فتنه گر

کز فشار درد و غم آزرده ام

یا مرام خود ز خاطر برده ام

دیده را گفتم که هان گریان مشو

اشک ریزان پیش نامردان مشو

ناکسان از گریه ات خندان شوند

پای می کوبند و دست افشان شوند

دل ز فریاد و فغان کردم خموش

شد درون سینه زندانی خُروش

از غم دل گرچه هر آن سوختم

شمع سان بی آه و افغان سوختم

پایه ی صبر ارچه محکم ساختم

سوختم از بس که با غم ساختم

در طریق نشر دین و بسط کیش

با وقار زینبی رفتم به پیش

زینبم من، ای تو معنای وقار

از تو دارم این شهامت یادگار

ای جمالت شمع بزم جان فروز

با تو گویم رازهای سینه سوز

هر سرِ مویی زبانی کرده باز

با تو می خواهد کند اِفشای راز

تا تو مست از بادۀ  وحدت شدی

آشنا را محرم خلوت شدی

دیدمت تا کشته از تیغ جفا

ای ز نامت زنده آئین وفا

نیک دانستم چه ها باید کنم

تا به عهد خود وفا شاید کنم

گفت با من پیکرت با صد زبان

زینب، ای عهد تو با من جاودان

من گذشتم از سرِ این خاکدان

تا بماند زنده ایمان و اَمان

تا نفس داری تو راه من سِپَر

هر کجا رفتی پیام من ببر

ما نژاد شوکت و حرّیّتیم

مرد و زن معنای مجد و عزّتیم

ضعف را در قدرت ما راه نیست

ضعف اندر شاه "آلُ الله" نیست

شد فزون صبرم، فزون شد هرچه غم

قامت صبرم نشد از غصّه خم

رونق بیداد بشکستم به صبر

در ندادم تن به ظلم و جور و جبر

***

خالی از اغیار، اینجا محفل است

حال، وقت شرح اسرار دل است

ای مرا یاد تو یار و هم نفس

با تو گویم آن چه ناگفتم به کس

ای قرار خاطر آزرده ام

بی تو چون گویم چه خونها خورده ام؟

تا تو گلگون کردی از خون، خاک را

وز شفق آراستی افلاک را

زینبت ماند و هزاران ابتلا

هر دمی اندوه و هر گامی بلا

قحط انسانیّت و عدل و وِداد

رونق بیداد و طغیان و فساد

نسخ آیات محبّت گشته بود

نفس حریّت به خون آغشته بود

آدمی از آدمیّت کنده دل

جوهر انسانی از انسان خجل

ظلم و کین تیغ عداوت آخته

بر وفا و مهربانی تاخته

دیدمت تا غرق خون در قتلگاه

ای ثبوت معنویّت را گواه

گفت دل، عشق و محبّت کشته شد

حامی آئین و ملّت کشته شد

وای بر انسان نادان و جهول

کآدمیّت هست از فعلش ملول

تا ز فطرت روی گردان می شود

نام انسان، ننگ انسان می شود

نور مشکات هُدی را می کُشَد

حامی خود بی مَحابا می کُشَد

گفته های جسم پاکت بی زبان

داد خطِّ سِیر زینب را نشان

کردم از اخلاص ای جان جهان

دُرِّ گفتار تو زیبِ گوشِ جان

بستم از دشت بلا بار سفر

سوی شام و کوفه گشتم رهسپر

تا ندای عدل و وحدت سر کنم

سینه ها از سوز دل مِجمر کنم

هر کجا نشر مرام حق کنم

پرده های جهل را منشق کنم

بودی اندر نوک نی ناظر مرا

مایۀ آرامش خاطر مرا

دیدی اندر کوفه چون گفتم سخن

گشت مسحور بیانم مرد و زن

ای دم گرمت مسیحا آفرین

از توام فیض بیان آتشین

تا ز دامان سخن آویختم

از زبان صد خرمن آتش ریختم

لرزه بر اندام اهریمن فتاد

آذرخشی در دل خرمن فتاد

از دم گرم آتشی افروختم

حاصل بی حاصلان را سوختم

قول حق عنوان من شد در کلام

قالب بی روح کردم خاصّ و عام

گرم ایراد سخن در ناقه من

ناگهان لرزید تا و پود من

از فراز نی نوایی شد بلند

جسم من نالید چون نی بند، بند

دید چشمان پر از اشک لهوف

بر فراز نی، هلالی در خسوف

یا رب این ماه دل افروز من است

روشنی بخش شب و روز من است

مهر و ماهش گرچه باشد در گرو

آفتاب من چرا شد ماهِ نو؟

سر زدی از برج نی هم چون هلال

ای مه و مهر از رخت در انفعال

دیدمت، یارا شد از کف دیگرم

چوب محمل آشنا شد با سرم

عاشقان را نغمه هم آهنگ به

آشنا با آشنا هم رنگ به

***

"عابد" از این گفته دیگر لب ببند

سوز آهت شعله در دفتر فکند

باز گو از خویش و از آلام خویش

سرگذشت صبح خویش و شام خویش

صبح و شامی چون دو آه گرم و سرد

آن همه اندوه و این حرمان و درد

آن همه لهو است و این دیگر لعب

روح از آن آشفته و زین مضطرب

هر نفس از عمر می کاهد دمی

راستی هیچ است عمر آدمی

چون ز عمر رفته می آرم به یاد

آتشین آهم برآید از نهاد

نیست زان حاصل به جز جرم و گناه

غیر موی و روی اِسپید و سیاه

چون ز آب معصیت تر دامنم

اشک حسرت می چکد بر دامنم

ره دراز است و منم بی زاد راه

توشه ای بر کف نه غیر اشک و آه

بسته ام دل بر تولّای حسین

آن علی را طاقت دل، نور عین

ای پناه بی پناهان مهر تو

زینت افزای دو گیتی چهر تو

نی سزایت گفته ی آشفته ام

از تو امّا گفته ام تا گفته ام

کی بیان من تو را باشد سزا

ذرّه چون خورشید را گوید ثنا

من حبابم، لیک از بهر توام

به به ار خوانی مرا از خود تو هم

هست در گلشن هزاران عندلیب

از غرابی هم نعیبی نی غریب

دست کوتاه از غبار پای تو

کی رسد بر دامن والای تو

لیک گر دریا گهر دارد فزون

دم زند آن جا حبابی هم نگون

پا به پا نی با سواران می روم

راه عشقت لنگ لنگان می روم

بر فلک می ساید از عزّت سرم

گر غلامانت نرانند از درم

ای تو نفس رحمت و دریای جود

غرق احسان تو دنیای وجود

جز تو با کس درد گفتن نی سزا

ای به درد دردمندان آشنا

با نگاهی درد من درمان کنی

صد هزاران مشکلم آسان کنی

جان زهرا مادرت ای ذوالکرم

سایه ای بفکن ز رحمت بر سرم

                                                              استاد عابد (ره)       

  • شاهین نجفی


روز ما در شامتان جز شام ظلمانی نبود

ای زنان شهر شام این رسم مهمانی نبود


سنگ باران مسلمان آنهم از بالای بام

این ستم بالله روا در حق نصرانی نبود


پایکوبی در کنار رأس فرزند رسول

با نوای ساز آیین مسلمانی نبود


ما که رفتیم ای زنان شام نفرین بر شما

ناسزا گفتن سزای صوت قرآنی نبود


مردهاتان بر من آوردند هفده دسته گل

دستة گل غیر آن سرهای نورانی نبود


ای زنان شام، آتش بر سر ما ریختید

در شما یک ذرّه خُلق و خوی انسانی نبود


ای زنان شام، در اطراف مشتی داغدار

جای خوشحالیّ و رقص و دست افشانی نبود


ای زنان شام، گیرم خارجی بودیم ما

خارجی هم گوشة ویرانه زندانی نبود


طفل ما در گوشه ویران، دل شب دفن شد

هیچکس آگاه از آن سرّ پنهانی نبود


ای سرشک شیعه شاهد باشد بر آل رسول


کار «میثم» غیر مدح و مرثیت خوانی نبود

«میثم»


  • شاهین نجفی

ای کاش اشک دیدۀ من بسترم نبود

می سوختم چو شمعی و خاکسترم نبود

بود اول مصیبت من غصۀ فراق

 دردا که داغ هجر غم آخرم نبود

ای ماه من ، به کلبۀ احزان خوش آمدی

 بی روی تو فروغ به چشم ترم نبود

خون جگر به خوان پذیرایی من است

 شرمنده ام که سفرۀ رنگین ترم نبود

ای روشن از جمال تو صبح امید من

 در کودکی یتیم شدن باورم نبود

منزل به منزل آمدم امّا هزار حیف

 در راه شام سایۀ تو بر سرم نبود

شد خُرد استخوان من از تازیانه چون

تاب تحمل این همه در پیکرم نبود

ناز مرا به ضربت سیلی کشید خصم

بابا گمان نبر که نوازشگرم نبود

تا زنده ام ، به جان تو مدیون زینبم

 جز او کسی به فکر من و خواهرم نبود

افتادم آن شبی که ز ناقه به روی خاک

 از ترس، مرده بودم اگر مادرم نبود

جز دیدن جمال امام زمان «شفق»

 در روزگار آرزوی دیگرم نبود

  • شاهین نجفی