ای مرا عشقت امید و آرزو
جان من، بی زینبت چونی بگو؟
بی تو من هر لحظه صد جان داده ام
چون غباری در پِیَت افتاده ام
دانۀ اُلفت به جانم کاشتی
تو بگو بی من چه حالی داشتی؟
بی تو من بردم به سر یک اربعین
هر دَمَش صد شور روز واپسین
گوئیا پای زمان وامانده بود
هر دمی در دیده ، عمری می نمود
بود از تاثیر اندوه و کَدَر
روزها بی شام و شب ها بی سَحَر
می شکافد سینه از بحران در
اشک سرخ از آن چکد بر روی زرد
خواهم اینک عقده از دل واکنم
با تو اسرار درون اِفشا کنم
ای شکوه و مجد و عزّت را ثُبوت
کرده ام از شرح غم هرجا سکوت
بسته ام از شِکوه لبِ خونین جگر
تا نپندارند قوم فتنه گر
کز فشار درد و غم آزرده ام
یا مرام خود ز خاطر برده ام
دیده را گفتم که هان گریان مشو
اشک ریزان پیش نامردان مشو
ناکسان از گریه ات خندان شوند
پای می کوبند و دست افشان شوند
دل ز فریاد و فغان کردم خموش
شد درون سینه زندانی خُروش
از غم دل گرچه هر آن سوختم
شمع سان بی آه و افغان سوختم
پایه ی صبر ارچه محکم ساختم
سوختم از بس که با غم ساختم
در طریق نشر دین و بسط کیش
با وقار زینبی رفتم به پیش
زینبم من، ای تو معنای وقار
از تو دارم این شهامت یادگار
ای جمالت شمع بزم جان فروز
با تو گویم رازهای سینه سوز
هر سرِ مویی زبانی کرده باز
با تو می خواهد کند اِفشای راز
تا تو مست از بادۀ وحدت شدی
آشنا را محرم خلوت شدی
دیدمت تا کشته از تیغ جفا
ای ز نامت زنده آئین وفا
نیک دانستم چه ها باید کنم
تا به عهد خود وفا شاید کنم
گفت با من پیکرت با صد زبان
زینب، ای عهد تو با من جاودان
من گذشتم از سرِ این خاکدان
تا بماند زنده ایمان و اَمان
تا نفس داری تو راه من سِپَر
هر کجا رفتی پیام من ببر
ما نژاد شوکت و حرّیّتیم
مرد و زن معنای مجد و عزّتیم
ضعف را در قدرت ما راه نیست
ضعف اندر شاه "آلُ الله" نیست
شد فزون صبرم، فزون شد هرچه غم
قامت صبرم نشد از غصّه خم
رونق بیداد بشکستم به صبر
در ندادم تن به ظلم و جور و جبر
***
خالی از اغیار، اینجا محفل است
حال، وقت شرح اسرار دل است
ای مرا یاد تو یار و هم نفس
با تو گویم آن چه ناگفتم به کس
ای قرار خاطر آزرده ام
بی تو چون گویم چه خونها خورده ام؟
تا تو گلگون کردی از خون، خاک را
وز شفق آراستی افلاک را
زینبت ماند و هزاران ابتلا
هر دمی اندوه و هر گامی بلا
قحط انسانیّت و عدل و وِداد
رونق بیداد و طغیان و فساد
نسخ آیات محبّت گشته بود
نفس حریّت به خون آغشته بود
آدمی از آدمیّت کنده دل
جوهر انسانی از انسان خجل
ظلم و کین تیغ عداوت آخته
بر وفا و مهربانی تاخته
دیدمت تا غرق خون در قتلگاه
ای ثبوت معنویّت را گواه
گفت دل، عشق و محبّت کشته شد
حامی آئین و ملّت کشته شد
وای بر انسان نادان و جهول
کآدمیّت هست از فعلش ملول
تا ز فطرت روی گردان می شود
نام انسان، ننگ انسان می شود
نور مشکات هُدی را می کُشَد
حامی خود بی مَحابا می کُشَد
گفته های جسم پاکت بی زبان
داد خطِّ سِیر زینب را نشان
کردم از اخلاص ای جان جهان
دُرِّ گفتار تو زیبِ گوشِ جان
بستم از دشت بلا بار سفر
سوی شام و کوفه گشتم رهسپر
تا ندای عدل و وحدت سر کنم
سینه ها از سوز دل مِجمر کنم
هر کجا نشر مرام حق کنم
پرده های جهل را منشق کنم
بودی اندر نوک نی ناظر مرا
مایۀ آرامش خاطر مرا
دیدی اندر کوفه چون گفتم سخن
گشت مسحور بیانم مرد و زن
ای دم گرمت مسیحا آفرین
از توام فیض بیان آتشین
تا ز دامان سخن آویختم
از زبان صد خرمن آتش ریختم
لرزه بر اندام اهریمن فتاد
آذرخشی در دل خرمن فتاد
از دم گرم آتشی افروختم
حاصل بی حاصلان را سوختم
قول حق عنوان من شد در کلام
قالب بی روح کردم خاصّ و عام
گرم ایراد سخن در ناقه من
ناگهان لرزید تا و پود من
از فراز نی نوایی شد بلند
جسم من نالید چون نی بند، بند
دید چشمان پر از اشک لهوف
بر فراز نی، هلالی در خسوف
یا رب این ماه دل افروز من است
روشنی بخش شب و روز من است
مهر و ماهش گرچه باشد در گرو
آفتاب من چرا شد ماهِ نو؟
سر زدی از برج نی هم چون هلال
ای مه و مهر از رخت در انفعال
دیدمت، یارا شد از کف دیگرم
چوب محمل آشنا شد با سرم
عاشقان را نغمه هم آهنگ به
آشنا با آشنا هم رنگ به
***
"عابد" از این گفته دیگر لب ببند
سوز آهت شعله در دفتر فکند
باز گو از خویش و از آلام خویش
سرگذشت صبح خویش و شام خویش
صبح و شامی چون دو آه گرم و سرد
آن همه اندوه و این حرمان و درد
آن همه لهو است و این دیگر لعب
روح از آن آشفته و زین مضطرب
هر نفس از عمر می کاهد دمی
راستی هیچ است عمر آدمی
چون ز عمر رفته می آرم به یاد
آتشین آهم برآید از نهاد
نیست زان حاصل به جز جرم و گناه
غیر موی و روی اِسپید و سیاه
چون ز آب معصیت تر دامنم
اشک حسرت می چکد بر دامنم
ره دراز است و منم بی زاد راه
توشه ای بر کف نه غیر اشک و آه
بسته ام دل بر تولّای حسین
آن علی را طاقت دل، نور عین
ای پناه بی پناهان مهر تو
زینت افزای دو گیتی چهر تو
نی سزایت گفته ی آشفته ام
از تو امّا گفته ام تا گفته ام
کی بیان من تو را باشد سزا
ذرّه چون خورشید را گوید ثنا
من حبابم، لیک از بهر توام
به به ار خوانی مرا از خود تو هم
هست در گلشن هزاران عندلیب
از غرابی هم نعیبی نی غریب
دست کوتاه از غبار پای تو
کی رسد بر دامن والای تو
لیک گر دریا گهر دارد فزون
دم زند آن جا حبابی هم نگون
پا به پا نی با سواران می روم
راه عشقت لنگ لنگان می روم
بر فلک می ساید از عزّت سرم
گر غلامانت نرانند از درم
ای تو نفس رحمت و دریای جود
غرق احسان تو دنیای وجود
جز تو با کس درد گفتن نی سزا
ای به درد دردمندان آشنا
با نگاهی درد من درمان کنی
صد هزاران مشکلم آسان کنی
جان زهرا مادرت ای ذوالکرم
سایه ای بفکن ز رحمت بر سرم
استاد عابد (ره)