دردی که یکّه مرد جهان در میان گرفت
دردی عظیم بود که جان جهان گرفت
دردی غریب بود و توانسوز ای عجب!
زین درد ناشناخته درمانده جان گرفت
با هیچ منطق ، عشق نخواند ولی توان
با این نشان نشانه ای از بی نشان گرفت
در دور جام باده گساران نینوا
کودک پیاله پس زد و رَطل گِران گرفت
شور شهادت از سر اکبر نرفته بود
شوق شکفتن اصغرِ غنچه دهان گرفت
از بس که مست بود کماندار فتنه دار
در پیش رو ندید که حلقش نشان گرفت
آمد دمی به خود که دل از دست رفته بود
جنبید ناله ای زند امّا زبان گرفت
تنها تبسّمی به پدر کرد و باز ماند
و آن نرگسی شگفتگی ارغوان گرفت
دانی چکار کرد به آن نوشخند ناز؟
غم از دل غمین امام زمان گرفت
این نکته هم نهفته نماند که داغ او
آسودگی ز مادر و اشک از جهان گرفت
«ساکت» در آستان علی روز و شب گریست
تا بر خود این صلابت و لطف بیان گرفت
«ساکت»